بهاربهار، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

حس مادرانه

حس قشنگ مادری

تاب تاب تاب تاب......

خوشگلک مامان تازگیا عاشق تاب بازی شده.... اولین باری ک منو بابا بردیمت تاب بازی تقریباً 14ماهت بود. اولش نشستی رو تاب و خوشت اومد و آروم تکونت دادیم و خودت همش میگفتی تـــــا تـــــا تاتا . بعدش بابایی یه کم بیشتر هولت داد و تویه دفعه  و گریه کردی بعدش هرکاری کردیم سوار نشدی و میگفتیم بہار سوار تاب میشی تو هم میخندیدی میگفتی نَه..... یه هفته بعد بردیم دوباره گریه کردی و گفتی نَه..... تو خونه سوار کریرت میکردم و تکونت میدادم خوشت میومد و کم کم عادت کردی تا اینکه هفته پیش ک مامان مهناز و دایی ها اینجا بودن باهم بردیمت پارک و دیگه نمیترسیدی و خوشحال بودی و هم تاب کلی سوار شدی هم سرسره و اومدنی هم یه کم گریه کردی ک میگفتی نریم...  ...
28 ارديبهشت 1395

15ماهگی بَہارِ نــــــازم

سلامـ عشــــــقم. دختر قشنگ مامان. خوشگلکم امروز 15ماهت تموم شد. چقدر روزگار باتو بہتره برام. چقدر شیرینی دارے. چقدر آرامش میگیرم ازت. دختر قشنگم همچنان روز بہ روز ماشاللّه شیطون تر میشے و شیرین تر. تازگیا دیگه پیش هیچکس نمیمونی بجز بابا و فقط میخوای منم پیشت باشم و میچسبی بہ من و حتی بابایی هم که میخواد ببرتت بیرون وقتی میخواے بامن باے باے کنے گریه میکنی و با دست اشاره میکنی که بیا بیا... ای جان قربونت بشم ک وقتی این کارو میکنی قند تو دلم آب میشه که البته باباتم محل نمیذاره و تنهایی میبرتت!!! و دیگه تو هم بیخیال میشی!!!:-):-) عزیــــــزمـ الان دیگہ همه چیز رو خوب میفهمے و هرچی میگم زود یاد میگیرے . باهوش مامان مثلاً میگم شیرین مامان کیه...
28 ارديبهشت 1395

روز مادر مبارک......

گویند مرا چو زاد مادر                   پستان به دهن گرفتن آموخت شبها بر گهواره من                        بیدار نشست و خفتن آموخت دستم بگرفت و پا به پا برد             تا شیوه راه رفتن آموخت یک حرف و دو حرف بر زبانم          الفاظ نهاد و گفتن آموخت لبخند نهاد بر لب من                       بر غنچه گل شکفتن آموخت پس هستی من ز هستی اوست       تا هستم و هست دارمش دوست     بهار قشنگم.. امسال ...
11 فروردين 1395

آب......

دختر خوشگلم در تاریخ11.12.94 اولین بار گفت آب...... و هروقت من تکرار میکنم تو هم تکرار میکنی همش لیوان آب رو میدی من وقتی برات آب میریزم اول دستتو میکنی توی آب و میخندی بعد آب رو میریزی زمین یا رو فرش!!!! تا الان کلمه های بابا. ماما.  نَ نَ.  دَدَ.   ج ج.   و... رو میتونی بگی ماما رو تازگیا میگی و من همیشه منتظر شنیدن این کلمه از زبون شیرین تو بودم. اما بابا رو خیلی وقته که میگی عزیزم. وقتی میخوای دَر یه چیزی رو برات باز کنم اونو میدی من و میگی : دَ وقتی باهات دالی میکنم میگی داااا   میگم النگوت کو؟ گوشوارت کو؟؟؟ موهات کوووو؟ تو نشون میدی میگم بزن شیکمت.. میزنی شیکمت دست دستی میکنی... سر سری میک...
11 اسفند 1394

تولد 1سالگی دختر قشنگ من.......

عزیزمن گل من تولدت مبارک... عزیزمن گل من تولدت مبارک...   دختر قشنگم روزها و لحظه های با تو بودن پر از عشقه. عزیزم عاشقانه دوستت دارم و از خداوند بزرگ ممنونم که تورو دارم و برات آرزوی سلامتی و تندرستی و عمر طولانی و باعزّت و خوشبختی و عاقبت بخیری می کنم. عزیز دلم ماشاللّه بزرگ شده. دیگه تقریبا راه میره. وسطاش یه کم میفته و دوباره بلند میشه اما تعداد قدمهایی ک برمیداره  خیلی بیشتره. عزیزم دختر خوب من منوبابایی رو خیلی دوست داری و همش باهم بازی میکنیم. وقتی یه چیز رو میخوای با دستت اشاره میکنی میگی : نَ. یا   دَ.    یه جا بند نیستی و همش دنبال چیزای جدیدی. انقدر تو این چند وقت شیشه و استکان شکوندی.... همش هم می...
29 بهمن 1394

عسلک مامان

دختر خوشگلم سلام. عشقم روزها و شبهامو با تو میگذرونم و چقدر شیرینه لحظه های با تو بودن. خدارو شکر تازگیا بهتر غذا میخوری. چندروزه صبحانه حریره بادام میخوری و ناهار و شام هم هرچی داشته باشیم تو هم میخوری. برنجرو خیلی دوست داری. ماست و بادوم یا گردو و خامه (مخلوط) هم دوست داری. موز هم میخوری. خلاصه یه کم خیالم راحته. ناهار ها بیشتر سوپهای متنوع درست میکنم و تو هم دوست داری. راستی اینو بگم هرکی میاد خونمون وقتی میره تو گریه میکنی و میخوای ک تو هم بری. مهمونی هم ک میریم اگه بابایی نباشه میچسبی ب من و همش آویزون منی و زیاد بغل کسی نمیری. تازگیا فهمییدم ک حسود هم شدی!!! مثلا آقابزرگت وقتی دختر عمه تو ک 4سالشه بغل کرد تو ناراحت شدی و اروم داد م...
11 بهمن 1394

دختر عزیزم روز به روز بزرگتر میشه ماشالله. 11ماهگیت هم تموم شد

عزیزک من خوشگلکم دیروز رفتی تو 12ماهگی. یعنی 1ماه دیگه تولدته. از شیطونیات هرچی بگم کم گفتم. همه جا میری همه جارو بهم میریزی. هرچی میخوای اشاره میکنی و میخوای بهت بدیم. تا بابایی میره پشت سرش گریه میکنی البتهخیلی وقته این کارو میکنی. تازگیا نای نای نانای میگم میرقصی خیلی خنده دار و بامزه ست. وقتی با تلفن حرف میزنم تلفن رو ازم میگیری و میخندی و بازی میکنی. سه چرخه ت هم ک برای سیسمونیت بود رو خیلی دوست داری و ازش پایین نمیای عروقت سوارت میکنم. هروقت هم میری اتاق خواب  پریز تلفن رو زود از برق میکشی!نمیدونم چرا ازین کار انقدر خوشت میاد. ماشالله خنده رو هم که هستی . خلاصه حس مادری خیلی قشنگه و من خوشحالم که این حس رو با تو تجربه میکنم و ا...
1 بهمن 1394

دندون درآوردن و تب و مریضی عزیزدلم

بهار قشنگم عزیزدلم ... 11دی عروسی عمو.مهدی بود و تو از همون روز تب خیلی زیادی کردی و من واقعاً تو عروسی نفهمیدم چطوری گذشت چون تو تب داشتی و همش گریه میکردی و با لباس مجلسی هم شیر دادن برام سخت بود. خلاصه از اون روز مریض شدی و دوبار بردیمت دکتر. یه هفته بعد منم ب شدت مریض شدم و تو هم مریضیت اوج گرفت و مامان مهناز اومد 4روز پیشمون موند و خیلی کمک کرد چون من واقعاً نمیتونستم کاری انجام بدم . خلاصه بعد از دوهفته ک از عروسی گذشت یه کم بهتر شدیم و الان دیگه تقریباً خوب شدیم فقط یه کم سرفه میکنیم. هفته پیش دیدم دحتر عزیزم ک حالشم زیاد خوب نیست دوتا دندون بالاییش درومده البته جالب اینجاست که دوتا دندونای جلوییت درنیومده و دوتا دندونای دومت درومده و...
1 بهمن 1394

عشق بازی با بهارم •••

دخملکم. خوشگلکم. چقدر حضور تو توی خونمون آرامش بخشه. چقدر زندگی کنار تو شیرین تره. چقدر تو خوب و مهربونی. چقدر ما دوستت داریم. این روزها بهار کلا خیلی شیطون و البته شیرین تر شده نزدیکه دوماهه ک از مبل و میز و صندلی میگیری و بلند میشی و روز ب روز هم پیشرفتت بیشتر میشه. الان دیگه وقتی از مبل میگیری آروم راه میری و برای خودت صدا درمیاری. همه جای خونه رو بهم میریزی. یه گلدون بزرگ داریم ک تو هی میرفتی ازش میگرفتی و وایمیستادی و خاکش رو با دستت میریختی زمین دیگه منو خسته کرده بودی تا میدیدی من حواسم نیست میدویدی سمت گلدون. منم جاشو عوض کردم ک تو دیگه دستت نمیرسه چون پشت مبلاست. جلوی میز تلوزیون وایمیستی و با دستات محکم میکوبونی ب میز و صدا درمیاری...
15 آذر 1394

بازیگوش مامان

بهارقشنگم دختر همیشه خندون من.... روزها ازپس هم میگذره و کوچولوی من روز ب روز بزرگتر و خانم تر میشه. این روزها ک ماشالله راحت چهاردست و پا میری دیگه ههرجا من میرم میبینم کوچولو کوچولو داری میای دنبالم و وقتی بهم میرسی و یا منو میبینی نگام میکنی و میخندی.. ازون خنده های مادر کش.......د  هرجا برم میای... اتاق ها ، آشپزخونه، حموم، حیاط... خلاصه دوست داری همه جا رو کشف کنی... تو آشپزخونه میای سیبزمینی پیازهارو میخوابخوری ک من نمیذارم... و کلا وقتی بیداری نمیذاری من کار کنم و همش باید مواظبت باشم چون تازگیا از وسایلی مثل مبل یا بالشت میگیری و رو زانو وایمیستی و میترسم بیفتی... چون یکی دوبار آروم افتادی و من خیلی ناراحت شدم شدم ک مواظبت نبودم...
16 مهر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حس مادرانه می باشد