بهاربهار، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

حس مادرانه

حس قشنگ مادری

دندون درآوردن و تب و مریضی عزیزدلم

بهار قشنگم عزیزدلم ... 11دی عروسی عمو.مهدی بود و تو از همون روز تب خیلی زیادی کردی و من واقعاً تو عروسی نفهمیدم چطوری گذشت چون تو تب داشتی و همش گریه میکردی و با لباس مجلسی هم شیر دادن برام سخت بود. خلاصه از اون روز مریض شدی و دوبار بردیمت دکتر. یه هفته بعد منم ب شدت مریض شدم و تو هم مریضیت اوج گرفت و مامان مهناز اومد 4روز پیشمون موند و خیلی کمک کرد چون من واقعاً نمیتونستم کاری انجام بدم . خلاصه بعد از دوهفته ک از عروسی گذشت یه کم بهتر شدیم و الان دیگه تقریباً خوب شدیم فقط یه کم سرفه میکنیم. هفته پیش دیدم دحتر عزیزم ک حالشم زیاد خوب نیست دوتا دندون بالاییش درومده البته جالب اینجاست که دوتا دندونای جلوییت درنیومده و دوتا دندونای دومت درومده و...
1 بهمن 1394

عشق بازی با بهارم •••

دخملکم. خوشگلکم. چقدر حضور تو توی خونمون آرامش بخشه. چقدر زندگی کنار تو شیرین تره. چقدر تو خوب و مهربونی. چقدر ما دوستت داریم. این روزها بهار کلا خیلی شیطون و البته شیرین تر شده نزدیکه دوماهه ک از مبل و میز و صندلی میگیری و بلند میشی و روز ب روز هم پیشرفتت بیشتر میشه. الان دیگه وقتی از مبل میگیری آروم راه میری و برای خودت صدا درمیاری. همه جای خونه رو بهم میریزی. یه گلدون بزرگ داریم ک تو هی میرفتی ازش میگرفتی و وایمیستادی و خاکش رو با دستت میریختی زمین دیگه منو خسته کرده بودی تا میدیدی من حواسم نیست میدویدی سمت گلدون. منم جاشو عوض کردم ک تو دیگه دستت نمیرسه چون پشت مبلاست. جلوی میز تلوزیون وایمیستی و با دستات محکم میکوبونی ب میز و صدا درمیاری...
15 آذر 1394

بازیگوش مامان

بهارقشنگم دختر همیشه خندون من.... روزها ازپس هم میگذره و کوچولوی من روز ب روز بزرگتر و خانم تر میشه. این روزها ک ماشالله راحت چهاردست و پا میری دیگه ههرجا من میرم میبینم کوچولو کوچولو داری میای دنبالم و وقتی بهم میرسی و یا منو میبینی نگام میکنی و میخندی.. ازون خنده های مادر کش.......د  هرجا برم میای... اتاق ها ، آشپزخونه، حموم، حیاط... خلاصه دوست داری همه جا رو کشف کنی... تو آشپزخونه میای سیبزمینی پیازهارو میخوابخوری ک من نمیذارم... و کلا وقتی بیداری نمیذاری من کار کنم و همش باید مواظبت باشم چون تازگیا از وسایلی مثل مبل یا بالشت میگیری و رو زانو وایمیستی و میترسم بیفتی... چون یکی دوبار آروم افتادی و من خیلی ناراحت شدم شدم ک مواظبت نبودم...
16 مهر 1394

اولین باری که بهارم چهاردست و پا رفت.......

امشب چند قدم از سینه خیزت رو چهار دست و پا رفتی و منو بابایی کلی ذوق کردیم. خیلی آروم و کوچولو.... یه مدت بود که سینه خیز میرفتی و بعضی وقتها چهاردست و پا وایمیستادی و درجا هی خودتو تکون میدادی اما نمیتونستی چهاردست و پا بری اما خداروشکر امشب تلاشهات به نتیجه رسید.... خدارو شکر میکنم که روز به روز بزرگتر میشی و فقط خدا میدونه ما چقدر دوست داریمو از وجودت لذت میبریم.... بووووس
4 مهر 1394

بهار شیطون من

دختر عزیزم این روزها شما بزرگتر و شیطون تر شدی... کنجکاوتر هم شدی طوری که هرچی میبینی میخوای بدم بهت تا باهاش بازی کنی و بخوریش....... دخترکم دبگه ماشالله یه جا بند نمیشی و تا من میرم آشپزخونه تو هم دنبالممیای و یه دفعه میبینم دمپایی آسپزونه ک شما خیلی دوسس داری رو گرفتی دست ومیخوای بذاری دهنت.
25 شهريور 1394

دختر گلم دندون درآورده.... خدایا شکزت.... هوراااا

امروز وقتی شیر میخوردی احساس سوزش کردم و بلافاصله شک کردم ک دخترم حتما مروارید درآورده. دستمو کشیدم لثه هات دیدم بله... دخترگلم دندون درآورده خیلی خوشحالم. سریع زنگ زدم بابایی و اونم کلی ذوق کرد بعدهم زنگ زدم ب مامان مهناز  و همه خوشحال شدیم.... مبارکت باشه عزیزکم. ایشالله همیشه سلامت باشی.... گل قشنگ مادری
14 شهريور 1394

عشق دختر و پدری

خب عزیزکم یه کم از تو و پدرت بنویسم.  پدرت که هرچی بگم چقدر تورو دوست دارم کم گفتم. عاشقته. همه فکر و ذکرش تویی. همه چیزای خوب برات میگیره. انقدر باتو بازی کرده که تو هم خیلی دوسش داری و وقتی بابایی رو میبینی خوشحال میشی و میخندی و خودتو از بغل من پرت میکنی بغل  بابایی و از بغل بابایی اون لحظه اصلا بغل من نمیای و روتو برمیگردونی.... وقتی بغل بابایی هستی همش منو نگاه میکنی و میخندی.  توکه دختر خوش خنده و همیشه خنده رویی.  بابایی در طول روز چندبار زنگ میزنه خونه و حال تورو میپرسه و بیشتر موقع ها میاد خونه ظهرها تا تورو ببینه و باهات بازی کنه. خلاصه هم تو بابایی رو خیلی دوست داری و هم بابایی تورو خیلیدوست داره.  یه کم ک...
11 شهريور 1394

سینه خیز رفتن کوچولوی من

بهار قشنگم مامانی سلام عشقم.....  از وقتی  واکسن 6ماهگیت رو زدم. بعد چندروز که حالت بهتر شد شروع کردی یواش یواش سینه خیز رفتن و ما خیلی خوشمون میومد که پیشرفت کردی و برامون جالب بود.  بعد دوسه روز دیگه کامل سینه خیز میری طوری که کل خونه رو میگردی.  ماشالله خیلی شیطون شدی و یه جا بند نیستی.  بیشتر موقع ها خودت بازی میکنی و وسایل خونه رو میبری دهنت میخوری. مثل کنتور. تلفن موبایل منو بابا. به اینا خیلی زیاد علاقه داری و ب اسباب بازی های خودت ترجیح میدی.  وقتی سفره رو شبها باز میکنم که با بابایی شام بخوریم تو تا سفره رو میبینی سریع سینه خیز میای و سفره رو میکشی و میذاری دهنت و اگه بلندت کنم و ببرمت اونطرف گریه میکنی...
11 شهريور 1394

ماجرای واکسن شش ماهگی و سوراخ کردن گوش دختر عزیزمن

دختر قشنگم دیروز که رفتم واکسنت رو زدم قرار شد ازین ب بعد هم مولتی ویتامین بهت بدم هم آهن و بخاطر واکسنت هم استامینوفن بدم. وقتی واکسنتو زدم رفتم گوشات رو هم سوراخ کردم که البته الان خیلی ناراحتم که چرا اذیتت کردم. وقتی گوشت رو سوراخ کرد خیلی گریه کردی و من خیلییییییی اعصابم خورد شد که تو یه روز دوتا کاری ک باعث اذیت شدنت میشه رو انجام دادم. اون روز حالت زیاد خوب نبود و یه کم تب داشتی و پات درد میکرد و اون پات رو ک واکسن زدن رو زیاد تکون نمیدادی و من خیلی ناراحتت بودم. بیقراری خیلی میکردی دیروز همش نق زدی و گریه کردی. دیشب همش بالا سرت بودم و پاشویت میکردم و بهت یواش یواش شیر میدادم که تبت بالاتر نره و بیاد پایین. خداروشکر صبح تبت پایین تر ا...
30 مرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حس مادرانه می باشد