بهاربهار، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

حس مادرانه

حس قشنگ مادری

عاشقانه های من با بهار

1394/4/16 2:22
نویسنده : مامان بهار
479 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازم الان که این مطلب رو مینویسم شما 4ماه و 16 روزته. ماشالله قربونت بشم خیلی بزرگ و شیطون شدی. همش میخندی و بازی میکنی. هرچی هم میدم دستت میکنی تو دهنت. هرچی میارم نزدیکت دستت رو میاری تا بگیریش. وقتی باهات حرف میزنم میخندی. نمیدونی چقدر درطول روز باهات عشق میکنم دیگه خواب شبانه ت خیلی بهتر شده خداروشکر و رو پام میخوابی و دیگه مجبور نیستم تاب بدمت تا بخوابی. البته مجبور شدم برخلاف میلم یه مدت پستونک بدم بهت موقع خواب اما خداروشکر الان دیگه بدون پستونک هم میخوابی. شبها حدود ساعت12میخوابی  تا صبح ساعت 9-10 فقط تو خواب بلندمیشی شیر میخوری. وقتی تو خواب گشنه ت میشه فقط یه کم تکون میخوری و بعد انگشتای کوچولوت رو میذاری دهنت و میمکی. خیلی دوست دارم وقتی اینطوری میکنی. چون نگرانم یه وقت شب با سرصدای اولیه ت که کمه بیدار نشمو توگشنه بمونی بخاطر همین گوشیمو میزنم هر 3ساعت شبها بیدار میشم بهت شیر میدم.  خلاصه بهار عزیزم خیلی دوست داشتنی تر شدی. نزدیک یکی دوهفته ست که هی میخواستی قلت بزنی اما کامل نمیتونستی اما الان نزدیک یه هفته ست کامل قلت میزنی خودت . و این تحول بزرگیه برای تو و خیلی خوشحالم. واکسن هات رو هم به موقع میزنیم و تو همون لحظه خیلی گریه میکنی و منواقعا تحملش رو ندارم اما چاره ای نیست. زود بغلت میکنم و آروم میشی. قربونت برم خیلی دوست دارم. شبها که میخوابی و نمیبینمت دلم برات تنگ میشه. تو جوجه خوشگل منی.          از بابایی برات بگم گه همه عشقش تویی و واقعا اونم خیلی دوست داره ک هروقت میاد خونه ازجلو در صدات میکنهو تو هم صدای بابایی رو میشناسی و به صداش برمیگردی و میخندی و خوشحال میشی. بابا هم همش باهات بازی میکنه. .  دخترم تو تمام عشق مایی. پدربزرگ و مادربزرگ هات همشون تورو خیلی دوست دارن. مامان مهناز و بابارشید هرروز صدای تورو از پشت تلفن میشنون و کلی ذوق میکنن. هرازگاهی هم عکسهات رو براشون میفرستم و کلی خوشحال میشن. تندتند هم میان بهت سرمیزنن.            نحدود 3ماه و نیمت که بود مریض شدی و اسهال گرفتی و خیلی بی حالبودی. اون چندروز خیلی بهم سخت گذشت چون هم طاقت دیدن ناراحتیت و بیحالیت رو نداشتم هم تو داروهات رو درست نمیخوردی و من با کلی مکافات بهت میدادم. مثلا محلول او آر اس روکه حتما باید میخوردی  همش تف میکردی. تو اون روزها زیاد نمیخندیدی و ما خیلی ناراحت بودیمکه خب خداروشکر بعد چندروز خوب شدی          الان ک دیگهبزرگتر شدی منو بابا رو میشناسی و وقتی بغل کس دیگهای میری بعد یهکم ک میگذره بیشتر موقع ها گریه میکنی.                              خدایا ازت ممنونم بهار رو بهم دادی و منو از تنهایی درآوردی. شکرت.......        

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حس مادرانه می باشد